حلول میکنی
روی تصویرها و اشیا .
روی نگاه های گذرای عابران این شهر.
روی چهره خسته مسافر اتوبوس حلول میکنی .
نگاهت روی حاشیه اشیا سایه می اندازد ، سر بلند نمیکنم .
می ترسم ، ساعتت را برایم میفرستی .
نگاه میکنم بغضم میگیرد ، مردمان را واسطه میکنی ، اشیا را ، نگاه های هراسناک من را نمیبینی که چطور از پشت عینک دودی تصویرت را دنبال میکند.