ف
روزی
یک روزِ سردِ زمستانی
یکی از همان روزهای سوز و بلرزِ یتیم
پرندهای خیس و خسته
از بالای بامِ خانهها گذشت
آمد، رفت
رفت روبهرویِ دریچهی بیگلدانِ اتاقِ تو نشست.
تو نبودی
همسایهها میگفتند رفتهای راهی دور
خبر از شفای حضرتِ حوصله بیاوری.
پرنده داشت
به شیشهی مِهگرفتهی بیتماشای تو
نُک میزد
انگار بو بُرده بود
انگار باد به او گفته بود
در دفتری که تو زیرِ بالشِ خود نهان کردهای
رازِ کدام کلیدِ گُمشده را نوشتهاند.
و ما هیچ نمیدانستیم
تا شبی دیگر
که کودکانِ کوچه خبر آوردند
پرندهای که به سایهسارِ هُدهُد مُرده میمانست
آمده، افتاده پای آخرین صنوبر پیر
زندهاست هنوز
هنوز دارد مثل ما آدمیان انگار
میخواهد چیزی بگوید
چیزی شبیه رازِ همان کلیدِ گُم شده
که گفتهاند پنهانیترین شفای همین قفلِ کهنه اس
زیاد ساده هم خوب نیست لینکی مطالب علمی .....
نهایتا زحمت کشیده اید خوب است
سلام..
زیبا و تاثیر گذار.....
مرسی..