سابرینا دستش را که روی میز میگذارد شبیه آدم های همیشه تسلیم میشود.
خیلی که نگاهش نمیشود کرد ولی یکی دوبار تصادفی چشمهایش را دیده ام وقتی لیوان قهوه اش را بالا برده بود و به جایی دور دست خیره شده بود.
همیشه با هم میرسیدیم آدم های مشترک الزمان غریبه
سابرینا ؟
چه اسم قشنگی
برایم در را نگه داشته بود تا با آن همه بار و بندیل از این در غول آسای محکم قهوه فروشی رد شوم و در آن هوای خنک بارانی معلوم نبود به چه چیز من اعتماد کرده بود که راه افتاده بود برایم به درددل.
گفته بود حدس بزنم متعلق به کدام کشور است؟
- ببین سابرینا بعضی آدم ها با بعضی ملیت ها مشکل دارند مثلا اگر به یک ژاپنی بگویی تو چینی هستی گیس هایش را سفت میکشد به خاطر همین من اصلا نمیگویم تو کجایی هستی.خودت بگو!!!
خنده که میکرد چشمهای درشتش شکل یک خط باریک میشد.
- هی دختر ایرونی تو معلومه از اون شیطون های روزگاری!
(ایرونی رو دقیقا ایرونی گفته بود نه ایرانی نه آی رن ! نه....)
جدی که میشد آدم هول برش میداشت نگاهش را میفرستاد به آن دور دست های ناپیدا!
- ببین دختر جون بغض نکن ! بغض که میکنی آسمان قرمز میشود و نمی بارد.
(از چشم نظر و تاثیر نگاه شنیده بودم ...میخواستم بشکنم این حلقه نگاه نافذ را)
- سابرینا تو قبلا تو اداره هواشناسی کار میکردی؟؟؟
قهقهه اش که تمام شد رو کرد به من و گفت :
گمش نکن!
مشتش رو باز کرد و اون مهره برنجی رو که ۶ سال پیش تو یک بازار قدیمی خریده بودم و خیلی وقت بود دنبالش می گشتم رو گذاشت کف دستم!