صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن! که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست مرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
شایدم دیگه عشقی نیست!
از اینکه جلوی رازقی ها پرپرم نکردی ممنون
بازم اشک ها شروع شد....
چقدر سنگین بود حرفها
اینکه گفتی دیگه دوست داشتنی وجود نداره اینکه...(نمیخوام تکرار کنم)
همه چی داشت جز اینکه این زندگی این گل ها این وجود حرمت داره !
باورم نمیشه ! صدات تو گوشم مونده ! چرا اون کلمه وسط اون همه نوشته صدا داشت ! چرا؟
آخر حکایت ما شنیدنی ست ، من عاشق او بودم و او عاشق او..