میدونستم با اون حالی که دارم
با اون شدتی که میخواهمت
جایی باید بروم فریاد بزنم
دااااد بزنم
بگویمت چرا؟ بنویسم تا خلاص شوم از این حس مزاحم بودن
این روزها صداها و چهره ها....
تو که میدانی این روزها چه بیرحمانه به قضاوت خویشتن نشسته ام
چه بیرحمانه چاقوی سلاخی را بر پیکر خویش میکوبم
تو که میدانی گاهی از شدت درد میخواهم بروم در یکی از اتاقهای خانه ام بنشینم
در را ببندم فریاد بزنم
آسان از من نگذر !
آسان نرو !بگو بمان به احوال خودت!
آسان نگو برو راحت باش....