مهم نیست
باور کن مهم نیست
من پوستم عین پوست وزغ سفت و چغر شده بود
چشمانم با تلسکوپ هم دیگر اون آدم رو نمیدید.
نمیخواستم دیگه ببینمش
خودش اصرار کرد بیاد.
خودش اصرار کرد من هم هیچی نگفتم
خودم بود با لایه لایه های خشم یخ زده که دورم رو گرفته بود.
از من یک دیوار سرد و خشن ساخته بود
اومد که دست سازش رو ببینه
دید
رفت
و تمام!