آن شب خاکستری بهمن ماه یتیم شدم.
پدرم ، مادرم، زندگیم، مردمان ساده و صبور شهرم ، دیوار های خط خطی کوچه ام ، ترانه های پر غم دوستانم ، صدای محزون همسایه ام را داخل دفترچه شعری جا گذاشتم و رفتم .
وقتی از بن بست این کوچه گذشتی ، هرگز فکر میکردی دختر روزهای بی کسیت ، چه قصه ها که به خاطر سپرده؟ ، چه غصه ها که فرو داده ؟!
وقتی سیاهی قایقت تن به دل سیاهی شب می سپرد ، این دو مردمک سیاه را ندیدی که چگونه با آب دیده بدرقه ات میکند . چگونه تو را به دست
او سپرد.
تو نفهمیدی من چه وقت غم تاریکترین شبهای زندگیم را با تو قسمت کردم ....
من مُردم روزی که باید تو را زندگی می کردم.