-
[ بدون عنوان ]
2 تیر 1386 01:56
گلی می فرستم برای جشن میلاد مهر
-
[ بدون عنوان ]
31 خرداد 1386 20:23
محض خاطر تماشای بهار با شکوفه ها مهربان تر باشیم. من با هیچ کس حرف نمیزنم من حواسم هست . من اینجام! چی میخوای دیگه؟ چرا درد میشی دوباره. میرم یک گوشه سرمو میذارم ...
-
[ بدون عنوان ]
29 خرداد 1386 20:19
از این پنجره بسته به رویای مهتاب فاصله قدر یک آغوش است
-
[ بدون عنوان ]
22 خرداد 1386 23:55
حالا اصلا نمیدونم کجایی دوری نزدیکی . چو با منی و بی منی در یمنی
-
[ بدون عنوان ]
22 خرداد 1386 23:53
این روزا طولانی شده حس و حالش خیلی بده وقتی نمیدونم چه خبطی کردم که اینجوری اسیری میکشم! چه کردم که حرفام همونا که قبل از اینکه به زبونم بیاد رو میگفتی الان یکجور دیگه می بینیش . خیلی سخته
-
[ بدون عنوان ]
17 خرداد 1386 23:51
چه بگویم که تو را نازکی طبع لطیف تا به حدی است که آهسته دعا نتوان کرد
-
[ بدون عنوان ]
11 خرداد 1386 23:33
ما جمعه و شنبه نداریم هرروزمان همین است!
-
[ بدون عنوان ]
5 خرداد 1386 02:39
سفر به سلامت
-
[ بدون عنوان ]
4 خرداد 1386 02:45
فقط موقع دعوا بلدی کامنت بذاری !
-
بهانه زیستن
1 خرداد 1386 08:18
چه بی صدا نجوا میکنی چه بی صدا خوابم را می آشوبی چه بی صدا آمدی . می دانی ! شب هم از دیدن روی ماه آرامش ندارد.
-
[ بدون عنوان ]
29 اردیبهشت 1386 08:06
عین مرهم است وقتی می گویی: "هستم"، وقتی ایمان دارم که می خوانی میدانی کجا از تهی انبوه میشوم و کجا شکسته ام..
-
[ بدون عنوان ]
28 اردیبهشت 1386 04:23
دم غروب میان حضور خسته اشیا نگاه منتظری حجم وقت را میدید حالا همه تن چشم میشوم تا بیایی.
-
[ بدون عنوان ]
27 اردیبهشت 1386 05:22
به سقف آسمون سنگ میزنم
-
[ بدون عنوان ]
26 اردیبهشت 1386 06:04
نمیدونم چطوری بگم چطوری بنویسمش فقط مرسی همین
-
ببخشید
22 اردیبهشت 1386 02:31
باید یادم می بود یک بار یکی گفت کسی که خونه شیشه ای داره سنگ پرت نمیکنه.
-
[ بدون عنوان ]
20 اردیبهشت 1386 02:12
به خدا که نامردی ! برای چی اینهمه صبر کردی اینهمه صبوری کری که حالیم کنی دوستم داری؟ چرا؟ چرا منتظر موندی وقت گذاشتی رفتی اومدی ذره شدی ماده انرژی از تو لایه های هوا از دیوار از همه جا رد شدی که بهبم بگی هستم؟ چرا؟ برای چی صدا میکنی ؟ برای چی حرف میزنی ؟ برای چی .... چرا میزنی چرا میزنی چرا؟
-
[ بدون عنوان ]
18 اردیبهشت 1386 01:36
نه من سراغ شعر میروم نه شعر از من ساده سراغی گرفته است تنها در تو به شادمانی مینگرم ری را هرگز تا بدین پایه بیدار نبوده ام. از شب که گذشتیم حرفی بزن سلامنوش لیموی گس....
-
[ بدون عنوان ]
15 اردیبهشت 1386 22:37
از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم اینم همی ستاند و آنم نمی دهد
-
[ بدون عنوان ]
14 اردیبهشت 1386 19:51
حالا دلم، دستم ،قلمم خلاصه میشود در نوشتن از چیزهایی که تو همه را «وارونه » میخوانی!
-
[ بدون عنوان ]
14 اردیبهشت 1386 02:59
دلم میخواد یکی دستمو بگیره بی مقدمه بگه پاشو بریم سفر .... یک جایی بریم که جاده باشه جاده اش خنک باشه تو هر قهوه خونه ای وایسیم . یکی آروم رانندگی کنه صندلی رو بخوابونی بری اون ته ته ته هیچی ..خلاص کنی ذهنتو خودتو همه چیو...خودت باشی و خودت و صدای جاده و موزیک و یکی که شاید دوستت داره!
-
[ بدون عنوان ]
8 اردیبهشت 1386 02:10
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
-
[ بدون عنوان ]
5 اردیبهشت 1386 02:57
دنبال بهانه میگردی؟! چیه؟ دیر میای حرف نمیزنی ! چی شده؟ چی کمه ؟ همیشه بعد از یک روز خوب و دوست داشتنی باید منتظر یک هفته ابر و بارون و دلتنگی باشم. لعنت به اونی که اون یکیو هیچوقت باور نکرد.
-
[ بدون عنوان ]
31 فروردین 1386 07:37
چرا اینجوری شدم؟ چرا انقدر بی تاب شدم بی طاقت. چرا مگر قبلا نمی رفتی مگر قبلا هم همینطوری مارکوپولو نبودی ؟ چرا انقدر بی تابی میکنم پس چرا قرار ندارم ؟ چی شده ؟ سرم سنگینه..درد میکنه ...
-
[ بدون عنوان ]
28 فروردین 1386 23:49
فال حافظ گرفتم با این نیت که تو درباره من چی فکر میکنی: مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش ..... برو بخون بقیه شو
-
[ بدون عنوان ]
28 فروردین 1386 00:10
یک فیلم خوب اندازه یک کتاب خوب اندازه یک دوست خوب نمیتونه اثر گذار باشه که تو هستی
-
[ بدون عنوان ]
27 فروردین 1386 09:14
امروز چندمه؟ چند شنبه ست ؟ شبه روزه؟ من کیم کجا
-
[ بدون عنوان ]
25 فروردین 1386 07:17
برای چی تا این موقع صبح بیدار بودی؟ یا بیدار شدی ... اصلا معلوم هست چی شده؟ خوبی؟ دلت تنگ شده؟
-
[ بدون عنوان ]
24 فروردین 1386 02:55
بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند که به بالای چمان از بن و بیخم برکند
-
[ بدون عنوان ]
22 فروردین 1386 02:29
دارم سعی میکنم و تمرین میکنم نمیخواهم «حادثه» رفتن تو هم «فاجعه» شود!
-
[ بدون عنوان ]
18 فروردین 1386 07:42
................وقتی از بن بست این کوچه گذشتی هرگز فکر میکردی دختر روزگار بی کسی ات چه قصه ها که به خاطر، به خاطره سپرده! وقتی سیاهی قایقت تن به سیاهی شب می سپرد.. مردمکان سیاهی تو را با همه گلایه و اندوهت به دست «او» سپرد و تو نفهمیدی من چه وقت غم تاریکترین شبهای زندگیم را با تو قسمت کردم...............