نوشتن در تاریکی

پشت این پنجره ،یک نامعلوم ،نگران من و توست

نوشتن در تاریکی

پشت این پنجره ،یک نامعلوم ،نگران من و توست

گاهی روزهایی که سعی میکنم اصلا بهت فکر نکنم انقدر که از رفتار و کارهات عصبانیم میای به خوابم بعد کارهایی میکنی که دوست دارم که دوست داشتم که وقتی اون کارها رو کردی بهم خوش گذشته مثل همین پریشب که اومدی به خوابم برداشتی منو بردی یکجایی انقدر دور که شب شد

که من رفتم توی یک ساختمانی که شبیه بیمارستان یا درمانگاه  محلی بود تلفن پیدا کنم زنگ بزنم به بابام بگم دیر میام بعد ازم بپرسه کجا هستم بهش بگم که نگران نباشه و قبول کنه ! حتی بهش بگم میخوام برم سینما بعد از این که کارم تموم شد اینجا بگم شب دیر میام !چه جسارتی

بعد بهم اس ام اس بدی که من از اونجایی که تورو پیاده کردم تکون نخوردم ! یادم بیاد که قرار بود بری

قرار بود بری دوش بگیری ! قرار بود بری کار داشتی اصلا برای همین منو با عجله پیاده کردی که بری به کارت برسی برای چی نرفتی پس؟ بعد بیام توی حیاطی که سیاهی شب پهن شده توش دنبال در خروجی دنبال تویی که توی این غربتکده آشنایی بدوم سمت در بدونم که هستی وایسادی اونجا ! چیزی که تو عالم واقع دیگه منتظرش نیستم و هربار با همه اشکی به چشمام میاره اما سعی میکنم بپذیرمش که تو رفتی و بهانه ها هم پشت سر هم ردیف میشوند برایت....

بدوم به سر نه که پا ! سمت در بزرگ آهنی باز کنم! ببینمت! اولین نفر! همه ترسهای شب تاریک و ظلمات و دلهره و تشویش برود گورش را گم کند ...

که بیدار شوم ببینم خواب بود و برای خودم بگویم خواب بود ! همش خواب بود