نوشتن در تاریکی

پشت این پنجره ،یک نامعلوم ،نگران من و توست

نوشتن در تاریکی

پشت این پنجره ،یک نامعلوم ،نگران من و توست

امروز فهمیدم که وقتی تب دارم، یا هرگونه داغی نشان از جریان سریع خون در رگ‎ها، باعث می‎شود که رها باشم...

هر چی می‎خوام بگم، بخندم، شوخی کنم، با تویی که خیلی وقته دیگه نمی‎شناسم‎ت امروز شوخی کردم خندیدم

تو که در جواب سوال معمولی کجایی، جواب مبهمی دادی که :بیرون!

دیدم که می‎شود به خنده برگزار کرد و گفت بیرون؟ ابوریحان بیرونی هستی مگر؟ و یکبار هم که شده از اینکه  در راه جواب سر بالا قرار می‎گیرم ناراحت نشد.


تو فکر کن که من دور و دغدغه‎هایم متفاوت

تو فکر کن که دیگر نقطه اتصالی نیست

تو فکر کن من ندانستم و سرخوشانه رد شدم 

...

ار این همه ناز خریدن خسته‎م

امروز توی تب سوختم و رویایم فقط دست‎های تو بود

انقدر بی‎حال بودم که حتی ندانستم که در رویا باید دست را بگیرم یا پس بزنم...