امروز فهمیدم که وقتی تب دارم، یا هرگونه داغی نشان از جریان سریع خون در رگها، باعث میشود که رها باشم...
هر چی میخوام بگم، بخندم، شوخی کنم، با تویی که خیلی وقته دیگه نمیشناسمت امروز شوخی کردم خندیدم
تو که در جواب سوال معمولی کجایی، جواب مبهمی دادی که :بیرون!
دیدم که میشود به خنده برگزار کرد و گفت بیرون؟ ابوریحان بیرونی هستی مگر؟ و یکبار هم که شده از اینکه در راه جواب سر بالا قرار میگیرم ناراحت نشد.
تو فکر کن که من دور و دغدغههایم متفاوت
تو فکر کن که دیگر نقطه اتصالی نیست
تو فکر کن من ندانستم و سرخوشانه رد شدم
...
ار این همه ناز خریدن خستهم
امروز توی تب سوختم و رویایم فقط دستهای تو بود
انقدر بیحال بودم که حتی ندانستم که در رویا باید دست را بگیرم یا پس بزنم...