-
کتاب
5 اسفند 1399 01:34
"چرا نتوان حریق روحی گفت مگر نمیگوییم آتش به جانش افتاد؟ چه بسا جان آدمی که از اصطکاک با حوادث آتش می گیرد منتها یک عمر میسوزد و نمی میرد زیرا استقامت روح فوق مقیاس با تحمل بدن است" #زیبا #محمدحجازی
-
نرگس شیراز
21 بهمن 1399 05:39
یه جایی هم از دلخوشیهای ساده داشتم میگفتم اینجا هم بمونه ثبت با سند برابر اون شاخه گلهایی که از تو خرید سوپری برمیدارم میذارم تو سبد خرید خیلی دوست دارم تصویرم شبیه آدمی که به دلخوشیهای ساده ش بها میده!
-
زنبق بنفش
21 بهمن 1399 05:36
نمیدونم چرا انقدر به نظرت عجیب اومده که حال دلم آشوب بوده روزی که خیلی سخت بهت گذشته چجوری سیگنالها رو گرفتم چجوری مثل اسپند روی آتش جهیدم اینور اونور و سعی کردم خودم رو آروم کنم ولی نشد... فقط به نوشتن یک جمله بسنده کردم که مراقب خودت باشی باور کردن من ساده انقدرها هم نباید پیچیده باشه
-
[ بدون عنوان ]
14 بهمن 1399 05:17
نوشتی : ساده تولدت مبارک همینجور که تو تخت دراز کشیده بودم ساده رو باز کردم رفتم خوندم خوندم خوندم... نمیدونم چقدر عقب رفتم ولی دلنوشتهایم رو دوست داشتم گفتم دوباره بنویسم؛ که حقا نوشتن برای فراموش کردن است نه به خاطر سپردن
-
[ بدون عنوان ]
9 اردیبهشت 1396 01:41
یعنی کی میای
-
[ بدون عنوان ]
6 اردیبهشت 1396 04:26
نمیدونم چطوریه اومدنت یک خاطره خوب بود برام که دوست دارم تکرار بشه از اون طرف دلم نمیخواد چیزی پیش بیاد که همون یه خاطره کوتاهمون مکدر بشه دوست دارم دعوتت کنم چون میدونم خیلی دعوتی و تعارفی هستی ولی خب فکر میکنم اگر دوستمون داشته باشی بدون این حرفا میای مثل جاهای دیگه که میری پارسال هم گفتم و از اینکه درباره احساسم...
-
[ بدون عنوان ]
6 اردیبهشت 1396 04:21
عصر سرد یخمالوی اردیبهشتی تو خوابم انقدر نزدیک بهت نشسته بودم که وقتی موقع حرف زدن صورتم رو میچرخوندم گونهم میچسبید به گونهت و زبریش رو تو خواب حس میکرد بهت گفتم ته ریش گذاشتی؟ ادامه حرفا یادم نیست ولی یادمه هی به خودم نهیب میزدم میگفتم مگه قرار نبود دیگه انقدر نزدیکش نشی باز تا دو روز حالت رو پرسید یادت رفت......
-
[ بدون عنوان ]
16 فروردین 1396 08:59
به نظر میرسه کسی از اینجا رد نمیشه خودم هستم و خودم از چند تا کاری که لیست کرده بودم امروز انجام بدم به دوتاش نرسیدم فردا حتما وقت کنم برای دخترکی که بارش رو نتونست به سلامت زمین بذاره کادو بگیرم و بفرستم وقت بگذارم و حرفهای تو را بشنوم بخوانم دوباره از سر نو بلکه سر در بیارم نمیدونم شاید هم زیاد زیاد زیاد توقع دارم...
-
[ بدون عنوان ]
15 فروردین 1396 11:09
وقت ندارم باید بدوم تا برسم به چیزهایی که برایم بسیار اولویت است ترمزهای زندگی زیاد شده یکیش همین که وقت نمیکنم بنویسم، باید کمی به خودم برسم به مغزم مجال نوشتن بدهم و در هوای خنک مایل به سرد بهاری راه بروم وقتی راه میروم نیم ساعت اول موزیک گوش میدهم یا به دو نفر زنگ میزنم که حلقه معاشران را حفظ کنم کوتاه و شمرده حرف...
-
[ بدون عنوان ]
15 فروردین 1396 10:41
کارهای دلگرم کنندهت رو با ترسو بازی گند میزنی بهش میای خودی نشون میدی و میری من خیلی دوست داشتم که عین کوه وایمیستادی و این خود نشون دادن رو برای همیشه به عنوان پشت گرمی حس میکردم خب البته که کجای دنیا به دل من بوده که این یکیش باشه .... قوی شدم ، با شاخ میرم تو شکم آدمایی که حوصلهشونو ندارم روز مبادایی وجود نداره...
-
[ بدون عنوان ]
12 فروردین 1396 01:44
سال بعد از روزهای واپسین دچارم و نوشتن تنها چاره کار است روزها با شتاب و خستگی شب میشوند یه هفته آرام داشتیم که عنان کارها دست خودم بود احساس میکردم یه بعد بزرگی از وجودم در سایه مانده و آن همان مدیریت کردن است مدیر خوبی بودم و از کارنامه هفتگی م راضیم یه سری لیست مهم دارم که در صدر آن معاشرت با افراد دانا ست دانا به...
-
[ بدون عنوان ]
29 اسفند 1395 05:25
دم غروب روز نمیدانم چندم قابلیت این رو دارم که از جایی میان ماورا بیرونش بکشم یقه ش را محکم بچسبم کمی پایین تر بیاید، جوری که انقدر بلندقدتر از من نباشد و محکم ببوسمش من امروز هزار بار چشمهایم را بستم و هزار مدل مختلف بوسیده شدم بدون آنکه حتی یک بار تکراری در کار باشد ... من چنین مغز آشفته و فانتزی سازی دارم،من حتی...
-
[ بدون عنوان ]
27 اسفند 1395 09:36
شب سی و نهم لباسها رو شستم و آشپزخانه تمیز است، امروز هم مقاومت کردم و حرفهایم را نگه داشتم، سخت است. سه تا از کارهای لیست این هفته م با موفقیت تمام شد، چندتایش مانده است، یجورایی به دنیایی وصلم که نمیدانم چه خبر است... وادی ناشناخته ها یه سریال داره نشون میده به اسم عاشقانه ها، شخصیت پسر داستان ادا در میاره و دخترها...
-
[ بدون عنوان ]
23 اسفند 1395 02:03
یادداشت روز سی و سوم ماش گذاشتهم و گندم سنبله گندم، جوانه زده و زیبا شده ماشها اما غیرت نمیکنند بالا بیایند، گمانم به بهار قد ندهد ساعتها امروز عوض شد، یک ساعتی به بود و نبود و عرض و طول و آمد و شد مانده یا رفته... صبح همه انرژیم رفت برای تیمار یک آدم مریض، بسیار مریض و از شدت فشار روا نی وارده رفتم سراغ یه دوست...
-
[ بدون عنوان ]
19 اسفند 1395 06:17
روز بیست و هشتم، نیامده است و دلم میخواست بود با همهی آنچه بیزارم کرده است فکر میکنم به تما می، نه تنها خودش را از من گرفته بلکه کلمهی "اعتماد" را نیز از قاموسم برای همیشه زدوده است. با اینهمه چیزی از اینکه چقدر دلم میخواست این روزها بود و حرفهایم را میشنید کم نمیکند بله من تبدیل به آدمی شدهام که...
-
[ بدون عنوان ]
30 تیر 1395 05:52
فکر کردم شاید از اول اولش بنویسم دیدم نمیتونم فعلن از همین وسط خیلی هم خوبه در ! بازکردن در! درهای شیشهای، شیشههای فاصله چیزهایی که فاصلهست ولی از اونورش پیدایی یعنی یجوری انگار بخوای بگی فاصله در حد یک شیشه یک در یا اشیائی شبیه به آن است و درحقیقت انگار نیست وقتی میبینیش, اونور در؛ پشت در، زیر نور پررنگی که...
-
[ بدون عنوان ]
29 تیر 1395 06:30
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است بیرون میروم و دستم را به پوستهی روز میکشم چیزی بیش از بودنت اینجا جا مانده، انگار جادو شده باشی دودی در هوا آمده باشی و رفته باشی و چیزی اندازه یک حفره خیلی بزرگ در قلبمان جا گذاشته باشی، کنده باشی با خودت برده باشی خالیتر از آنچه تو فکرش را کنی اینجا فقط جای تو خالی کار نمیکند
-
[ بدون عنوان ]
18 آبان 1392 05:51
امروز فهمیدم که وقتی تب دارم، یا هرگونه داغی نشان از جریان سریع خون در رگها، باعث میشود که رها باشم... هر چی میخوام بگم، بخندم، شوخی کنم، با تویی که خیلی وقته دیگه نمیشناسمت امروز شوخی کردم خندیدم تو که در جواب سوال معمولی کجایی، جواب مبهمی دادی که :بیرون! دیدم که میشود به خنده برگزار کرد و گفت بیرون؟ ابوریحان...
-
[ بدون عنوان ]
6 اردیبهشت 1392 05:39
ندونستی زمونه نامهربونه ای دل ...
-
[ بدون عنوان ]
5 اردیبهشت 1392 06:11
اشکهای یخیم رو پاک کن صدای قلبم رو بشنو ... این ساعتها که میشه قلبم میخواد بترکه... نمیدونم چه حکایتی داره این ساعت. شاید بیشترین ساعاتی که باهم بودیم همین ساعتها بوده، خیلی دوستش دارم یک کم مانده به غروب، هنوز روز هست، هنوز نور هست، ولی به سرعت رو به غروب میره ، آسمون نارنجی میشه غروب هم اون ساعتیه که قلب...
-
[ بدون عنوان ]
5 اردیبهشت 1392 00:02
اون گوشی که روز آخری دادی دستم؛ با حواس جمعی که داری مطمئن بودم به بهترین وجه ممکن فورمت شده ولی نشده بود امروز برداشتم نگاهش کنم، باتری نداشت، بغض هم مجال نداد برم شارژرش رو پیدا کنم... حرفهای تو راه فرودگاه؛ اس ام اسهام بهت که این راننده دیوانه است، داره مارو به کشتن میده با این رانندگیش... یکبار هم پرسیدم...
-
[ بدون عنوان ]
4 اردیبهشت 1392 10:55
خسته از آوار این ایکاشها!
-
[ بدون عنوان ]
3 اردیبهشت 1392 00:06
اینو میخواستم دیروز بنویسم ولی نشد. دیروز. وقتی که رفته بودم سراغ یکی از دفترهام، وقتی دیدم چقدر یک دوستی یک رابطه میتونه عمیق باشه، میتونه حرف توش داشته باشه، یک چیزهایی یاد بگیریم یک چیزهایی یاد بدیم و اگر هم نه هیچکدام حداقل باهم آرام بودن رو تجربه کنیم. من؟ افتادم روی دور باطل! از این سقوط خودم ناراضیم، از این...
-
[ بدون عنوان ]
29 فروردین 1392 23:14
دفتر سر رسیدت گم شده بود...
-
[ بدون عنوان ]
29 فروردین 1392 09:25
یک روز پام رو از این شهر لعنتی میگذارم بیرون یک روز میام یقهت رو میچسبم به هر کی قبول داری قسم روز خوش نمیبینی... به هیشکی هم واگذارت نمیکنم خودم میام سر وقتت چقدر بالش بگذارم جلوی دهنم جلوی هقهقم رو بگیره یکروز میام همه اینا که به بالش هق زدم رو به خودت میگم تو مرد باش مردونگیت رو داشته باش!
-
[ بدون عنوان ]
18 بهمن 1391 07:22
چیکار کردی با دلِ من؟ فقط به من بگو چطوری تونستی؟ چطور دلت اومد... اصلا اول لحظه به چی فکر میکردی؟ چرا ؟؟؟ خدایا یکی جواب سوالات بیپایان من رو بده
-
[ بدون عنوان ]
18 بهمن 1391 07:20
نه! این حق من نبود... خداییش هرچی فکر میکنم میبینم این حق من و ما نبود!
-
[ بدون عنوان ]
17 آبان 1391 02:23
-
[ بدون عنوان ]
26 شهریور 1391 02:37
Ben seni sevduğumi da dünyalara bildirdum Endirdun kaşlaruni, babani, babani mi eldurdum? En dereye dereye da al dereden taşlari Geçti bizden sevdaluk, al cebum.. al cebumdan saçlari. Kız evinun onine da sereceğum kilimi Oldi hayli zamanlar görmedum, görmedum sevduğumi. Yaz geldi bahar geldi oy açti yeşil yapraklar...
-
[ بدون عنوان ]
21 شهریور 1391 05:42
you are my hero babe you are yes you are my hero