-
نیاز
22 تیر 1384 09:42
زمان مکان وآدم های دور و برم همه را فراموش کرده ام . فقط یک تصویر مانده . تصویر پیر مرد عابدی که نامش را نمی دانستم که شرط بستی نامش را نمیدانم. نامش را وقتی پرسیدم ته اطلاعات خاک خورده ام هم نامی از او نبود. ولی تصویرش روی قاب گردی از آیینه تاب میخورد . نیازم شخص نیست شاید روحی باشد که بی پروا با او حرف بزنم .
-
کولی۱
17 تیر 1384 05:05
کلیشه های قبلی بدون استفاده مانده . حرفهای دلتنگی و دل نگرانی های وابسته به آن جز گاهه ای از معنای عمق نیست. امروز مردمک های غریبی روی نگاه رازقی لغزید و من این هفته به چشم خود دیدم که جانم میرود . هر آن که دری بسته میشود . چشمانی به زلالی شبنم روی جای قفل ثابت میشود. امید که هیچ دری برای همیشه بسته نشود . زن کولی...
-
کجاوه
12 تیر 1384 10:15
کجاوه ای بیش نیستم ، رونده چون آب ،از مبدا نامعلوم به مقصد دیر یافته . حرکتم مثل نوشتن قلم میماند گاه پر رنگ و گاه بی رنگ بین این سطور خالی و آبی ، در قاموس اینهمه لغات سهل و سخت دنبال واژه ای میگردم که «دلم برایت تنگ است » را به زبان ساده ، ترجمان دلم باشد.
-
له
8 تیر 1384 05:25
میدونی گاهی دلم میخواد بیام لهت کنم .... اونم درست زمانیه که نمی نویسی!
-
یک روز صبور
5 تیر 1384 23:28
یک روز باید بگم از صمیم قلب برای اینکه این همه اذیتت کردم متاسفم. یک روز باید بگم که برای همه خوبیهات ممنونم. برای همه صبوری هات . همه چیز. فکر نمیکنم ساده باشه ولی باید بگم از اینکه نتوانستم همراه خوبی باشم متاسفم. ولی تو همیشه بودی چه پشت درهای انتظار ، چه پشت ابرهای مه گرفته چشمات ، چه پشت نگاههای نگرانت که منو به...
-
یک روز ساده
3 تیر 1384 20:38
یک چیزایی رو نمیشه نگفت ،.... درده ! ....اگه بگی غصه میشه . یک چیزایی را نمیشه نوشت ،.... رازه !.... اگه بگی بر ملا میشه ، یک چیزایی را باید فقط به تو گفت چون هم درده هم رازه . فقط میخوام یک چیزیو بدونی... این که : پرواز را به خاطر بسپار پرنده رفتنی است. گفتی خدا به کسی درد میده که قدرت تحملشو داشته باشه. گفتی نمیشکنم...
-
یک یادداشت
1 تیر 1384 23:36
آن شب خاکستری بهمن ماه یتیم شدم. پدرم ، مادرم، زندگیم، مردمان ساده و صبور شهرم ، دیوار های خط خطی کوچه ام ، ترانه های پر غم دوستانم ، صدای محزون همسایه ام را داخل دفترچه شعری جا گذاشتم و رفتم . وقتی از بن بست این کوچه گذشتی ، هرگز فکر میکردی دختر روزهای بی کسیت ، چه قصه ها که به خاطر سپرده؟ ، چه غصه ها که فرو داده ؟!...
-
عروسک
27 خرداد 1384 21:51
هنوز آدم ها انقدر مستند که نمیبیند بی صدا آواز شدنم را ! هنوز آدم ها انقدر گیجند که نمی خواهند ساده شوند. مثل عروسک ، مثل رویای داغ نیمه شب تابستان . ساده اما ساکت اما صبور اما به معنی همه درد . اینجا رازقی هم ساکت است ، خموش با آن چشمهای زلال تب زده . حساب سال و ماه و بخت و یار نیست . حساب این است که من یادم نمیرود ،...
-
سرشار
27 خرداد 1384 04:48
امروز اگر دیدی غروب کمی پر رنگ تر است . شاید خدا نشانه ای از قلب من برایت فرستاده باشد. امروز اگر دیدی هوا داغتر است . مردم مهربانترند. امروز اگر دیدی سبز ها سبزترند آبیها آبی تر. امروز اگر دیدی از لای درز دیوارها بوی عطر یاس می آید . بدان شاید من نیمه شب به تاریکی اتاقت سرک کشیده ام.
-
راز
25 خرداد 1384 03:24
نوشتم که یادم بمونه امروز نبودی ... مثل خیلی روزا که من نبودم و تو هی صدا کردی و صدا کردی و صدا کردی و من نبودم و نبودم و نبودم . تو هی انرژی شدی ماده شدی انرژی شدی اومدی از کل این مسیر فقط اومدی به خواب من که بگی هستم ببین هستم اینجا. آیینه فرستادی که توش صورتتو ببینم ...نه یک روز نه دو روز نه ده روز ....همه عمر....
-
ابری
24 خرداد 1384 01:06
روزها میگذه و خیلی چیزها نگفته می مونه شب ها می اد و خیلی حرفها نوشته نمیشه هر وقت تصمیم گرفتی واژه بشی خبرم کن. هنوز در حد تصویری یک تصویر صاف و شفاف از یک ابر نرم بزرگ !
-
حرف اول کلید
21 خرداد 1384 04:29
یکی بود یکی نبود توی شهرهای دور نه جای خیلی دور... توی یک تنگ غروب باز یکی بود یکی نبود . من بودم و این صفحه و این قلم جادویی که بنویسم و بنویسم . هر چند ازم قول گرفتی هیچ وقت هیچی ازت تو وبلاگم ننویسم . ولی من می نویسم . مثل خوابم رو زمین توی صحرا... تو مثل بارون تندی داری سبزم میکنی . مینویسم که یادم بمونه ! نه...