نوشتن در تاریکی

پشت این پنجره ،یک نامعلوم ،نگران من و توست

نوشتن در تاریکی

پشت این پنجره ،یک نامعلوم ،نگران من و توست

چقدر باید می‌بودی و نیستی !

چقدر امروز کوچه‌های اون شهر کوفتی بدنام ذهنی رو زیر و رو کردم هی ساعت به ساعت نگاه کردم ببینم یعنی کجایی؟! که هی چیزی ننویسی نه جوابم سوالم را بدهی نه از آنهمه اندوه من بخواهی ذره‌ای کم کنی احوال همه را بپرسی جز حال خراب من جز آن آشوبی و تلاطمی که چونان طوفان به دلم افتاده است...

حق داری وقت نداری کاش من هم وقت نداشتم کاش انقدر ثانیه هایم کش نمی‌آمد کاش این گریه‌ها را دستی بود به نوازش کاش یک‌بار وسط هق‌هق دستم را می‌گرفتی دستمالی تعارفم می‌کردی ... 

جایگاهم را دیدم ...

با همان دو چشم گریان.