نوشتن در تاریکی

پشت این پنجره ،یک نامعلوم ،نگران من و توست

نوشتن در تاریکی

پشت این پنجره ،یک نامعلوم ،نگران من و توست

روز بیست و هشتم،

نیامده است و دلم می‌خواست بود با همه‌ی آنچه بیزارم کرده است

فکر می‌کنم به تما می، نه تنها خودش را  از من گرفته بلکه کلمه‌ی "اعتماد" را نیز از قاموس‌م برای همیشه زدوده است.

با اینهمه چیزی از اینکه چقدر دلم میخواست این روزها بود و حرفهایم را می‌شنید کم نمی‌کند

بله من تبدیل به آدمی شده‌ام که حاضرم بردارم حرفهایم را ببرم بریزم به پای آدمی که برای همیشه نفرت من را به بهای سنگینی خریده است.

خسته‌م ! و برف مجال نمی‌دهد روی دلارای بهار را ببینم، شبیه ماتم زده ها روزها به سرعت کار میکنم و شب شدن را خیلی زود احساس میکنم.

هوای برف و بارانی و مه گرفته و ابرهای انبوه مجال نفس کشیدن نگذاشته اند

چای مرغوبم رو به اتمام است هر روز برای خودم چای دبش عالی دم میکنم و مشغول نوشتن میشوم 

گاهی اگر وقت باشد سریال میبینم سریالهای بی سر و ته و پر از فریاد ایرانی یا سریالهایی که در آنها انقدر روابط آدمها بر پایه محبت است حرصم را در میآورد

در نقطه ناباوری محضم این روزها بیشتر یادت هستم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد