نوشتن در تاریکی

پشت این پنجره ،یک نامعلوم ،نگران من و توست

نوشتن در تاریکی

پشت این پنجره ،یک نامعلوم ،نگران من و توست

صبوری موج

قرار بود بیایی 

صبح اول وقت ! با خودم شرط کرده بودم که اگر تا ظهر زنگ نزدی خودم زنگ بزنم

تو و برادر جان  هر دو به فاصله نیم ساعت که نمیدانید چه دلخسته و غمناکم ! اما صدایم همان صدای همیشگی است ....شک نکنید.

مطمئن بودم که یادت نمیرود ! خواب دیشبم هم مزید بر آن...

من و میم رو به افق دریایی نشسته بودیم که دریای همیشگی نبود به سمت غروب ! باد در موهایمان بین دامن سفید هردویمان که انگار جفتی رفته بودیم از بازار خریده بودیم...

هرچه بود که مسافر بودیم مسافر و غمگین ! هردو به افق سرخ دریا نگاه میکردیم تا که میم گفت اینجا کسی هست که شفا میدهد برای همین آمده ایم ! گفته اند باید پنجاه نفر شویم تا بیاید !

شده بودیم!...در آن منزل خیلی قدیمی با اثاث چوبی و یک اتاق نسبتا خالی با یک میز کشو دار با پایه‌های عجیب ! بازهم من و میم دستهامان گره خورده به هم نشسته بودیم که آقای الف آمد با شلوار جین و لباس مردانه که کمی از یقه آن باز بود با زنجیر به گردن !

رو کرد به من گفت تو برای چی اینجا هستی اینجا از آ خبری نیست!

سکوت کردم هنوز حس بدی که نسبت بهش داشتم درونم را قلقلک میداد

میم مرا محکم به سمت خودش کشید و بغلم کرد با غضب نگاهش کرد گفت چکارش داری؟

آقای الف دوباره به من نگاه کرد گفت به خاطر خواهرم وگرنه میدونستم چکارت کنم

سکوت جایز نبود گفتم حق نداری با من اینجوری حرف بزنی ؟ کو الان این آقای آ کجاست؟ به من نشون بده؟ نه شما که خبر داری کجاست به من بگو ؟تا بفهمی که هر چیزی علتی دارد ...و گفتم و گفتم ....بلند شدم که بروم... از حلقه بیرون بروم که دستم در دست خانوم میم گره خورد گفت کجا؟نرو ! حلقه رو نشکن باید باشی تا سپیده بزند تا همه این پنجاه نفر شفا پیدا کنند ....

گفتم باید برم پیداش کنم باید برم ببینم آ کجاست گفت قبل از سفیدی افق برگرد باید وقتی سپیده میزند پنجاه نفر باشیم 

گفتم شاید هم پنجاه و یک نفر

لبخند زد ! گفت پیداش میکنی ! نشونیهات درسته.....