حالا ایستاده بود روبروی من، چند نفس آنورتر و تمام خیالاتی که بافته بودم را بر تن داشت. دلم میخواست گرمای زیر گلویش را ببوسم تا باور کنم این لحظه واقعیست! جوری نگاهم کرد انگار میدانست که سالها با موسیقیای که او دوست داشت خوابیدهام، که انگار میدانست یک سال در خوابش راه خواهم رفت. گفتم: بله! شما درست میگویید! من احساس تنهایی میکنم و خوشحالم که اجازه دادید شما را بغل کنم! و در آغوش شما آتش بسوزانم! پرتقال میخورید؟!
آهو خانو