همانند چشمانیکه در سیاهی مطلقبا بسته شدن پلکهاناپدید میشوندناپدید میشویو من تمام شب رادرجستجویت میگردمصبح که فرا میرسدمیدانم دیگر وقتی باقینمانده است-تنها چند دقیقه-
این آوارهای آسمانی که بر سرم میریزد نشان از همان سنگهاست.و تازه میفهمم که آیینه دروغ نمیگه و این منم که شکستم
همانند چشمانی
که در سیاهی مطلق
با بسته شدن پلکها
ناپدید میشوند
ناپدید میشوی
و من تمام شب را
درجستجویت میگردم
صبح که فرا میرسد
میدانم دیگر وقتی باقی
نمانده است
-تنها چند دقیقه-
این آوارهای آسمانی که بر سرم میریزد نشان از همان سنگهاست.و تازه میفهمم که آیینه دروغ نمیگه و این منم که شکستم