یادداشت روز سی و سوم
ماش گذاشتهم و گندم
سنبله گندم، جوانه زده و زیبا شده
ماشها اما غیرت نمیکنند بالا بیایند، گمانم به بهار قد ندهد
ساعتها امروز عوض شد، یک ساعتی به بود و نبود و عرض و طول و آمد و شد مانده یا رفته...
صبح همه انرژیم رفت برای تیمار یک آدم مریض، بسیار مریض و از شدت فشار روا نی وارده رفتم سراغ یه دوست قدیمی بهش گفتم هیچ نگو و دو دقیقه پناه بده
تند تند حرفهایم را زدم و فقط گفت نکن! همین.
فکر کردم اطرافم پر از نامحرم است که به نوعی میخواهند دستم را بگیرند، امروز جای خالیت پررنگ بود ولی بازهم سراغت نیامدم ، راستش همش فکر میکنم یجور دیگه دیده بودمت ...
هنوز در بهت و ناباوری غرقهم، بی شک امروز تنها کسی که میتوانست مرا به خوبی آرام کند خودت بودی اگر همان بودی که همیشه نه این شخصیت بسیار غریبه این روزهایت