اینو میخواستم دیروز بنویسم ولی نشد.
دیروز. وقتی که رفته بودم سراغ یکی از دفترهام، وقتی دیدم چقدر یک دوستی یک رابطه میتونه عمیق باشه، میتونه حرف توش داشته باشه، یک چیزهایی یاد بگیریم یک چیزهایی یاد بدیم و اگر هم نه هیچکدام حداقل باهم آرام بودن رو تجربه کنیم.
من؟ افتادم روی دور باطل! از این سقوط خودم ناراضیم، از این همه پایین بودن و سطحی بودنم متنفرم، که بیام پاپیچ بشم که دوستش داری دوستش نداری که چی؟ به من چه!
قدر مسلم اینه که یک چیزی هست و اون یکی چیزی من نیستم.
دیگه کنکاش کردن جز اینکه با ناخن این زخم کهنه رو باز کنه دردی رو دوا نمیکنه
برخوردم اشتباه است و خودم واقفم به این اشتباه فقط تنها چیزی که مرا عذاب میدهد این است که چرا موضعم را عوض نمیکنم چرا نمیروم کمی آنورتر بنشینم و از زاویه دیگر به قضیه نگاه کنم
چسبیدم به این روند فرسایشی که داره روح و روانم را مثل خوره میتراشد.
...